هر اتفاقی می افتد به نفع ماست
صدایی در کویر

ما صدایی در کویر هستیم اما صدایی که قرار است کویر را گلزار کند

 

 

 

 

توی كشوری یه پادشاهی زندگی می كرد كه خیلی مغرور ولی عاقل بود یه روز برای پادشاه یه انگشتر به عنوان هدیه آوردند

ولی رو نگین انگشتر چیزی ننوشته بود هر اتفاقی می افتد به نفع ماست و خیلی ساده بود شاه پرسید این چرا این قدر ساده است؟ و چرا چیزی روی آن نوشته نشده است؟

فردی كه آن انگشتر را آورده بود گفت: من این را آورده ام تا شما هر آنچه كه می خواهید روی آن بنویسید شاه به فكر فرو رفت كه چه چیزی بنویسد كه لایق شاه باشد و چه جمله ای به او پند می دهد؟ همه وزیران را صدا زد و گفت

وزیران من هر جمله و هر حرف با ارزشی كه بلد هستید بگویید وزیران هم هر آنچه بلد بودند گفتند ولی شاه از هیچكدام خوشش نیامد دستور داد كه بروند عالمان و حكیمان را از كل كشور جمع كنند و بیاورند وزیران هم رفتند و آوردند شاه جلسه ای گذاشت و به همه گفت كه هر كسی بتواند بهترین جمله را بگوید جایزه خوبی خواهد گرفت هر كسی یه چیزی گفت باز هم شاه خوشش نیامد

تا اینكه یه پیرمردی به دربار آمد و گفت با شاه كار دارم گفتند تو با شاه چه كاری داری؟ پیر مرد گفت برایش یه جمله ای آورده ام

همه خندیدند و گفتند تو و جمله ای !!! پیر مرد تو داری می میری تو را چه به جمله ! خلاصه پیرمرد با كلی التماس توانست آنها را راضی كند كه وارد دربار شود شاه گفت تو چه جمله ای آورده ای؟ پیرمرد گفت جمله من اینست

"هر اتفاقی كه برای ما می افتد به نفع ماست"

شاه به فكر رفت و خیلی از این جمله استقبال كرد و جایزه را به پیرمرد داد

پیر مرد در حال رفتن گفت دیدی كه هر اتفاقی كه می افتد به نفع ماست شاه خشمگین شد و گفت چه گفتی؟ تو سر من كلاه گذاشتی پیر مرد گفت نه پسرم به نفع تو هم شد چون تو بهترین جمله جهان را یافتی ! پس از این حرف پیر مرد رفت شاه خیلی خوشحال بود كه بهترین جمله جهان را دارد و دستور داد آن را روی انگشترش حك كنند از آن به بعد شاه هر اتفاقی كه برایش پیش می آمد می گفت: هر اتفاقی كه برای ما می افتد به نفع ماست ! تا جایی كه همه در دربار این جمله را یاد گرفته و آن را می گفتند كه هر اتفاقی كه برای ما می افتد به نفع ماست

تا اینكه یه روز پادشاه در حال پوست كندن سیبی بود كه ناگهان چاقو در رفت و دو تا از انگشتان شاه را برید و قطع كرد شاه ناراحت شد و دردمند وزیرش به او گفت : هر اتفاقی كه می افتد به نفع ماست !شاه عصبانی شد و گفت انگشت من قطع شده تو می گویی كه به نفع ما شده !! به زندانبان دستور داد تا وزیر را به زندان بیندازد وتا او دستور نداده او را در نیاورند

چند روزی گذشت 

یك روز پادشاه به شكار رفت و در جنگل گم شد ... تنهای تنها بود ناگهان قبیله ای به او حمله كردند و او را گرفتند و می خواستند او را بخورند شاه را بستند و او را لخت كردند این قبیله یك سنتی داشتند كه باید فردی كه خورده می شود تمام بدنش سالم باشد ولی پادشاه دو تا انگشت نداشت !! پس او را ول كردند تا برود شاه به دربار بازگشت و دستور داد كه وزیر را از زندان درآورند وزیر آمد نزد شاه و گفت

با من چه كار داری؟ شاه به وزیر خندید و گفت : این جمله ای كه گفتی هر اتفای می افتد به نفع ماست درست بود من نجات پیدا كردم ولی این به نفع من شد ولی تو در زندان شدی این چه نفعی است !!شاه این را گفت و او را مسخره كرد

وزیر گفت : اتفاقاً به نفع من هم شد

شاه گفت چطور؟

وزیر گفت شما هر كجا كه می رفتید من را هم با خود می بردید ولی آنجا من نبودم اگر می بودم آنها مرا می خوردند پس به نفع من !! هم بوده است وزیر این را گفت و رفت

 


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





نوشته شده در چهار شنبه 22 تير 1390برچسب:,ساعت 17:14 توسط نسیم|



قالب جدید وبلاگ پیچك دات نت